رمان قرار نبود

دانلود رمان قرار نبود

رمان قرار نبود

قرار نبود چشماي من خيس بشه
قرار نبود هر چي قرار نيست بشه
قرار نبود ديدنت آرزوم شه
قرار نبود كه اينجوري تموم شه …

نام رمان : رمان قرار نبود

نویسنده :هما پوراصفهانی

تعداد صفحات : 453 صفحه

ژانر :………

تاریخ :1390/10/16

رمان قرار نبود

قسمتی از رمان :

ترسا بمون تو اتاقت در اتاقو هم قفل كن … من الان زنگ مي زنم بهش كه زود گورشو گم كنه خودمم میام خونه زود …
اینقدر ترسيده بودم كه حتي نتونستم ازش بپرسم این نره غول كیه توي خونه … فقط گفتم باشه و گوشي رو قطع كردم … میدونستم خيلي زود
میاد.

از صداي بسته شدن در خونه فهميدم طرف رفته ولي هنوزم جرئت نداشتم از جام بلند بشم از فكر اينكه ممكن بود چه بلايي سرم بیاد
مو به تنم راست مي شد و اشكام نا خودآگاه صورتمو خيس میكردن … پنج دقيقه بعد ضربه اي به در اتاق خورد از ترس گوشه تخت مچاله
شدم و دستمو گرفتم جلوي دهنم حتي فكر نمي كردم كه ممكنه آرتان باشه فقط مي دونم داشتم سكته مي كردم.

دوباره چند ضربه به در خورد
و صدا ي مهربون آرتان بلند شد:
– ترسا … باز كن درو … منم خانوم كوچولو ……

…………………………………………………………..

…………………………………………………………..

قسمت دیگر از داستان

رمان قرار نبود

الهی دور عزيزم بگردم كه اينقدر باعث شادي من مي شد. بعضي وقتا مثل امروز اينقدر از دستش مي خنديدم كه همه غم هام يادم مي رفت.
در میان خنده صبحانه مو خوردم و پاشدم. عزیز هنوز هم غر مي زد و ظرف و ظروف رو توي سر هم ميکوبید.

از آشپزخونه اومدم بيرون و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و شيرجه زدم توي اتاقم. سرسري موهامو برس كشيدم و دوباره با كش بستم. جلوي در كمدم ايستادم و با دعا و ثنا در كمد را باز كردم. باز كردن همانا و غرق شدن زير يك من لباس همانا! من آدم بشو نبودم! لباس ها را تند تند كنار زدم و يك مانتوي سرمه اي بلند با يك شلوار جين يخي و يك روسري آبي روشن جدا كردم.

اتو را به برق زدم و تند تند اتو كشيدم كم كم داشت دير مي شد. لباس را پوشیدم و موهاي روشنم را يك وري توي صورتم ريختم. حال آرايش كردن نداشتم. بدون آرايش هم به اندازه كافي اعتماد به نفس داشتم. كفش هاي پاشنه 5 سانتي سورمه ایم را هم به پا كردم و از در بيرون رفتم. بالاي پله ها دوباره خواستم نرده سواري كنم كه چشمم به عزیز افتاد كه پایین پله ها ايستاده بود.

طوري به چشمانم زل زده بود كه یاد گربه توي تام و جري افتادم وقتي كه چشمش به جري مي افتاد. از فكر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پایین رفتم. حسرت نرده سواري به دلم ماند. عزیز جون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند میخواند. وقتي جلو پایش ایستادم بلند گفت : ……..

 

دانلود رمان قرار نبود       با فرمت پی دی اف

 

منبع : سایت نود و هشتیا

Be the first to comment

Leave a Reply

Your email address will not be published.


*